ربط

زین پیش عشق و شور به هم ربط داشتند
پروانه‌ها و نور به هم ربط داشتند

در لحظۀ طلوع پر از نور می‌شدند
آینه‌های دور به هم ربط داشتند

هر کس که پهلوان‌تر، او خاکسارتر
افتادگیّ و زور به هم ربط داشتند

هرگز نبود این‌همه ارزان و مبتذل
زیبایی و غرور به هم ربط داشتند

هرگز نمی‌فشرد کسی دست دوستی
یا تا به پای گور به هم ربط داشتند

طوفانی از غریزه نبود ارتباط‌ها
دل‌های در حضور به هم ربط داشتند

در این غیاب آینه‌ ای‌کاش هرچه دل
تا لحظۀ ظهور به هم ربط داشتند!

بز و صخره

روزی بزی به دامنۀ صخره‌ای دوید
خود را به روی سینه‌کشی صعب برکشید

جستی زد و به چابکی آهوان دشت
از شیب تند صخره به بالای آن پرید

بر صخره ایستاد و به هر سو نگاه کرد
مانند خویشتن به صلابت کسی ندید

گفت: این منم که بر همه عالم سرآمدم
سر می‌کشم به دامن شبگیر همچو شید!

آن‌گاه سینه صاف نمود و ز عمق جان
مانند شیر نعرۀ جانانه‌ای کشید:

آنک سریر سروری و برتری مراست
هان ای تمام شیر و پلنگان شما که‌اید؟!

شیری غریب و خسته از آن دشت می‌گذشت
دشنام‌های آن بز مغرور را شنید

لختی به ناتوانی آن بز نظاره کرد
یک‌چند هم به هیبت آن صخرۀ سپید...

گفت: این تو نیستی که چنین نعره می‌کشد
غوغا و نعره از دل صخره‌ست، ای پلید!

بز روی صخره هم که برآید بز است و شیر
شیر است، گرچه خسته و رنجور و ناامید!

.....

این صخره در زمانۀ ما علم و قدرت است
هر ملّتی خزید و به بالای آن رسید،

گر همچو بز حقیر و زبون بود پیش‌ از آن
بر قلّه‌های شوکت و قدرت بیارمید

خواری کشید هر که از این صخره بازماند
هرچند بود ملّتی آزاده و رشید

باید بر اوج صخره برآمد به اقتدار
یا مثل موش خوار شد و گوشه‌ای خزید