روزی بزی به دامنۀ صخرهای دویدخود را به روی سینهکشی صعب برکشید
جستی زد و به چابکی آهوان دشت
از شیب تند صخره به بالای آن پرید
بر صخره ایستاد و به هر سو نگاه کرد
مانند خویشتن به صلابت کسی ندید
گفت: این منم که بر همه عالم سرآمدم
سر میکشم به دامن شبگیر همچو شید!
آنگاه سینه صاف نمود و ز عمق جان
مانند شیر نعرۀ جانانهای کشید:
آنک سریر سروری و برتری مراست
هان ای تمام شیر و پلنگان شما کهاید؟!
شیری غریب و خسته از آن دشت میگذشت
دشنامهای آن بز مغرور را شنید
لختی به ناتوانی آن بز نظاره کرد
یکچند هم به هیبت آن صخرۀ سپید...
گفت: این تو نیستی که چنین نعره میکشد
غوغا و نعره از دل صخرهست، ای پلید!
بز روی صخره هم که برآید بز است و شیر
شیر است، گرچه خسته و رنجور و ناامید!
.....
این صخره در زمانۀ ما علم و قدرت است
هر ملّتی خزید و به بالای آن رسید،
گر همچو بز حقیر و زبون بود پیش از آن
بر قلّههای شوکت و قدرت بیارمید
خواری کشید هر که از این صخره بازماند
هرچند بود ملّتی آزاده و رشید
باید بر اوج صخره برآمد به اقتدار
یا مثل موش خوار شد و گوشهای خزید