گل حسرت

در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بود
دیگر امید هیچ پگاهی نمانده بود

 دیر آمدیّ و در تن این صید بسته‌پا
حتّی توان ناله و آهی نمانده بود 

می‌خواستم که محو تماشا شوم، ولی
در من، دریغ، ذوق نگاهی نمانده بود 

از کاروان رفتۀ این عمر پرشتاب
خاکستری به دامن راهی نمانده بود 

وقتی تو آمدی که در این جان پرگناه
شوق ثواب و ذوق گناهی نمانده بود

بر شاخ خشک چون گل حسرت برآمدی
وقتی به دست باغ گیاهی نمانده بود

پشت و پناه این دل بی‌آشیان شدی
وقتی که هیچ پشت و پناهی نمانده بود

ریزگردهای مجازی!

ریزگردها

گرچه کوچک و حقیر
وقتی از حد مُجاز بیش‌تر شوند
مثل یک قفس
تنگ می‌کنند راه را
بر نفس...

از درون و از برون مرز
ریزگردها
از میان دشت‌های هرز
می‌رسند
از میان خار و خس...

ریزگردها
تیره می‌کنند آسمان و دیده را
تا که هیچ‌کس
پیش روی خویش را نبیند و نه پس...


ریزگردها همیشه گرد و خاک نیستند
ریزگردها همیشه پاک نیستند
می‌وزند و روح و جان خلق
تیررس...

ریزگردهای کینه و دروغ
حجم گوشی من و تو را گرفته‌اند
حجم ذهن بچّه‌های ما پر است
از فریبِ داده‌های نانجیب...
ای دریغ و درد
هیچ‌کس به فکر نیست...
هیچ‌کس...

سرچشمه‌های باران

سرچشمه‌های باران با آن‌همه زلالی
خشکید و رفت برکت از دشت‌های شالی

رویید جنگل دود، خشکید رود مسدود
جان داد نقش و فرسود بر دارهای قالی

انسان و درد غربت، در سال‌های حسرت
در روزگار عُسرت، در قرن خشک‌سالی

مردان شهر خاموش، از قصّه‌ها فراموش
امّا پر از هیاهو مردان لاابالی

بر روی شاخۀ شب، در ظلمتی لبالب
دیگر نمی‌درخشید خورشید پرتقالی

مفهوم عشق و ایمان کم کم به موزه‌ها رفت
مانند نقش گنگی بر کوزه‌ای سفالی

هر روز قد کشیدند، هر روز سد کشیدند
دیوارهای سیمان در غفلت اهالی

در وهن این تجدّد، تبعید می‌شد از خود
انسان بارکُددار، انسان انتقالی

آزاده و رهیده، آرام و پرکشیده
خود را خیال می‌کرد در اوج بی‌خیالی

چون خلسه‌‌های افیون، در لحظه‌های افسون
سرشار می‌شد امّا از خویش بود خالی

وقتی که عشق گم شد، کمیاب شد صداقت
طفلی به نام شادی گم شد در این حوالی...