چون باد...
سرگشتۀ صحرای تو چون باد نگشتیم
آشفتۀ آن زلف پریزاد نگشتیم
ویرانه شدن اول آبادی اگر بود
ویرانه شدیم آخر و آباد نگشتیم
هرچند سراسیمه، خیابان به خیابان
گشتیم به دنبال تو ارشاد نگشتیم
آزادی از آزادی اگر اوج رهایی ست
ماندیم اسیر خود و آزاد نگشتیم
هرگز بجز از رشتۀ نشناختن خویش
در معرفتی دیگر، استاد نگشتیم
ما حاصل جمع بد و خوبیم، از این روست
گر هیچ بجز مجمع اضداد نگشتیم
فریاد که در حنجره چون بغض گلوگیر
مردیم از این درد که فریاد نگشتیم
+ نوشته شده در دوشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۰ ساعت توسط محمدرضا ترکی
|
سروده های محمدرضا ترکی