سرگشتۀ صحرای تو چون باد نگشتیم
آشفتۀ آن زلف پریزاد نگشتیم

ویرانه شدن اول آبادی اگر بود
ویرانه شدیم آخر و آباد نگشتیم

هرچند سراسیمه، خیابان به خیابان
گشتیم به دنبال تو ارشاد نگشتیم

آزادی از آزادی اگر اوج رهایی ست
ماندیم اسیر خود و آزاد نگشتیم

هرگز بجز از رشتۀ نشناختن خویش
در معرفتی دیگر، استاد نگشتیم

ما حاصل جمع بد و خوبیم، از این روست
گر هیچ بجز مجمع اضداد نگشتیم

فریاد که در حنجره چون بغض گلوگیر
مردیم از این درد که فریاد نگشتیم